مهمونی آخر 9

نیکی نیکی نیکی · 20 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

چند ساعتی روی تخت نشسته بودم و برنامه میریختم واسه فرار و توی مغزم به یه نتیجه هایی رسیده بودم صدای در از فکر بیرونم‌کرد که نازی رو توی چهارچوب دیدم

-خانم آقا گفتن واسه ناهار صداتون کنم                  +من نمیخورم

-لطفا بیاین من نمیتونم به آقا بگم قبول نکردین      به اجبار بلند شدم از پله ها پایین رفتم که نیما رو دیدم هنوز روی صورتش زخم های کوچیکی بودکه دلم خیلی براش سوخت                                           از دیدنش خیلی خوشحال بودم سمتش دویدم که بغلش کنم

+نیمااااااا

سمت صدام برگشت و دستاشو باز کرد که پریدم تو بغلش

-خوبی دخترررر دلم واست تنگ شده بود

با صدای آرومی که به سختی شنیده میشد گفتم منم

-چیییی توهم دلت واسم تنگ شده بود؟

صدای رادان از جواب دادن به سوالش خلاص کرد

+نیما اومده که یسری از وسایلش رو برداره و زود میره

-نیما هیجا نمیره اگه بره منم باهاش میرم

سمتم برگشت و یه اخم کرد که محکم تر نیما رو گرفتم

-نیما منو از دست داداش روانیت نجات بد…

هنوز جملم کامل نشده بود که فشار زیادی روی دستم حس کردم و کشیده شدم سمت رادان

+چه زری زدی هااا؟

-گفتم منو از دست داداش روانیش نجات بده یه نگاه به حالت بندازی میفهمی که حقیقت رو گفتم

با ضربه ای که توی گوشم حس کردم روی زمین افتادم

+گمشو توی اتاقت

نیما اومد دستمو گرفتو بلندم کرد با بغض نگاهش کردم

-حق با نیکاست تو یه روانی ای

+خفشو نیما

-خفه شدم که وضع منو نیکا این شده

دستمو گرفتو سمت اتاقش رفت اینقدر تند میرفت که چند بار تو پله ها میخوردم بهش که زیر پاهام گرفت بلندم کرد ترسیدم که سرم رو به سینش چسبوندم

در اتاقش رو باز کرد و من رو روی تختش گذاشت و کنارم نشست توی فکر بود که صداش زدم ولی انگار اصلا توی این دنیا نبود