مهمونی آخر 2

نیکی نیکی نیکی · 19 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

از اتفاقی که افتاد بود حالت تهوع داشتم به سمت دستشویی اتاقم رفتم و هرچی که توی معدم بود رو بالا اوردم روی تختم اتفادم که تکون خوردن پرده نظرم جلب خودش کرد به سمت پرده رفتم کنارش زدم

+نی…نیما..تواینجا…

-ساکت شو‌نیکا اگه میخوای بلایی سرت نیارم دهنتو میبندی

گیج نگاهش کردم که یه دستمال روی دهنم گذاشت از بعدش چیزی یادم نیست

********** 

+رادان نمیفهمی نمیتونیم اینجا نگهش داریم پدرش میاد دنبالش و اگه بفهمه ما اینکارو کردیم میکشمون

صدای داد رادان ترسوندم

-پدر حرومیش اگه این دختر براش مهم بود اون شایان کصکش هرکار دوست داشت باهاش نمیکرد

باشنیدن اسم شایان از روی تخت بلند شدم درو باز کردم که جفتشون سرشون برگشت سمت من

-نیما واقعا اینقدرررر خرییی که در اتاقش بازههه

رادان دوست بچگیم بود و بهش اعتماد داشتم هروقت که نیما اذیتم میکر‌د به اون‌پناه میبردم

دوییدم سمت و بغلش کردم

+رادان…رادان من اینجا چیکار میکنمم

بغضم ترکید شروع به گریه کردم

با تو گوشی که خوردم به زمین افتادم باور نمیکردم از رادان کتک خورده باشم

+نیما این جنده رو پرت کن تو اتاقش درشم قفل کن

نیما دستم رو گرفت بلندم کرد و بردم توی همون اتاقی که اول توش بودم

بهت زده نگاهش کردم

-ناراحت نباش رادان این چند وقته خیلی حال بدی داره

اصلا نمیفهمیدم نیما چی میگه فقط یه سوال داشتم که من چرا اینجام؟!

ممنونم مه تا اینجای رمان رو خوندید اگه خوشتون اومد بگید تا ادامه بدم