مهمونی آخر 10

نیکی نیکی نیکی · 14 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

دستم رو روی شونش گذاشتم که سمتم برگشت -جانم؟

+نیما من…من دلم واسه بابام تنگ شده میخوام ببینمش با بغضی که توی چشمام دیده میشد بهش نگاه کردم

-دیونه شدی؟ میخوای رادان منو بکشه؟ببین نیکا ما خیلی چیزارو نمیدونیم رادان حتی به منی که داداششم چیزی نمیگه ولی میدونم داستان خیلی بزرگتر از یه شراکت سادست که بابات تا الان پیدات نکرده اون همه جا آدم داره اراده کنه تو توی خونه ای

+نیما من خسته شدم 

بغلش کردم که اونم دستاش رو دورم پیچید و روی موهام رو بوسه ای کرد

-نیکا میتونم روت حساب کنم؟

با تعجب نگاهش کردمو سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم

-ببین رادان خیلی مهربونه ولی یه وقتایی واسه چیزای مسخره یطوری عوض میشه که منم نمیشناسمش ازت میخوام خیلی عصبیش نکنی که بلایی سرت نیاد

این حجم از خوبی نیما رو ندیده بودم شاید چون من همیشه از دیدنش بیزار بودم ولی اون الان تنها پناهم بود از دست اون هیولا روانی

-باشه؟

+چ…چی؟

-کجایی نیکا دارم برا خودم حرف میزنم؟ گفتم عصبی نکن رادان رو

+باشه

لبخندی زدم که باز منو توی بغل خودش کشید و روی تخت خوابید 

بعدش از چند دقیقه بلند شدم که برم چون نمیخواستم باز بخاطر من کتک بخوره قطعا رادان توی این وضع میدیمون بد میشد 

نگاهش کردم که غرق خواب بود پلک های بستش مانع دیدن چشمای دریایی میشد اون موهای فرفریش کلا هیچ شباهتی با رادان نداشت اون چشم های مشکی موهای صافی داشت که همیشه بالا بودن 

در اتاق رو آروم باز کردم که بیدار نشه یه قدم بیرون گذاشتم که رادان رو دیدم با یه پوزخنده مسخره گفت

-داداشم کارش باهات تموم شد 

بدون اهمیت دادن بهش سمت اتاقم رفتم که بازوم رو گرفت

-نشنیدی صدام رو؟

سعی کردم دستمو از دستش نجات بدم که محکم تر دستمو فشار داد

+چه مرگته… ولم کن رادان خستم بزار برم            دستش رو دور کمرم حلقه کرد و جلو کشیدم نفسم بند اومده بود  هلش دادم عقب که تکونی نخورد فقط به تقلا کردنم نگاه میکردو انگار که لذت میبرد وقتی خسته شدم و وایستادم ولم کرد                     بازم با همون لحن مسخرش گفت                            -هه میتونی بری