مهمونی آخر 11

نیکی نیکی نیکی · 17 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

یه فحش زیر لب بهش دادم و سمت اتاقم رفتم نمیدونم چقدر گذشته بود که روی تختم خوابیده بودم و خیره به سقف حرص میخوردم تمام جواب هایی که میتونستم به اون رادان عوضی بدم رو تپی مغزم مرور میکردم

+نیکای احمق اینقدر جواب میتونستی بهش بدی و فقط نگاش کردی

هنوز توی فکر بودم که صدای در اومد سریع خودمو به خواب زدم که باز نیاد بره رو مخم با تکون خوردن تخت فهمیدم که یکی کنارم دراز کشیده و منو توی بغلش کشید

+چرا بلند شدی از بغلم

باشنیدن صدای نیما چشمامو با ذوق باز کردم

+نیماا توییی فکر کردم رادانه

-مگه داداشم چشه

یه مشت به بازوش زدم که خندید

+چیزیش نیست فقط یکم روانیه

باز خندید و سریع خندشو جم کرد یه ابروش رو داد بالا و با لحن تلبکاری‌گفت

-جوابم ندادی چرا از بغلم بلند شدی؟!

+چون که رادان نیاد باز عصبی شه از دستت بلایی سرت بیاره

-اوه اوه خانوم‌تا دیروز به خونم تشنه بود الان مواضبه بلایی سرم نیاد

+پرو نشو حالا

خندید که منم خندیدم نیما موهام رو ناز میکردم منم روی بازوش خوابیده بودم که بایه لحن شیطون گفت

-میدونستی رادان خونه نیست تازه تا شبم نمیاد

برگشتم سمتش

+خب به ماچه

-گفتم بدونی باز از بغلم نری

یه آها گفتمو باز خوابیدم که دستش رو از روی موهای تاروی گردنم برد و شروع به نوازش کرد

با حس کردن دستای گرمش روی گردنم حس خوبی بهم دست داد چشمام بسته بودن و از حرکت دستش لذت میبردم که نفس داغش رو روی صورتم حس کردم

چشمام رو باز کردم که نیما رو روی خودم دیدم

**********

نمیتونستم الان که رادان مزاحممون نیست و این فرشته خوشگل توی بغلمه کاریش نکنم همینطور که توی بغلم بود روش خیمه زدم که چشای قشنگش رو باز کرد و متعجب نگام کرد

باور نمیکردم که اعتراضی نمیکنه و تقریبا از حرفای قبلیش فهمیدم که راضیه سمت لباش رفتم که چشماشو بستو من چسبیدم به لبای سرخش 

با ولع شروع به خوردنشون کردم که همراهیم کرد انگار دنیا رو بهم داده بودن

لب پایینش رو مک زدم و از شیرینیه لباش لذت میبردم وای این فرشته چقدر قشنگه از روی لباش به سختی بلند شدمو سمت گردنش رفتم