مهمونی آخر 6
نگهبان درو باز کرد که نیما ماشین رو پارک کرد داخل زل زده بودم به ته باغ که اصلا چشمم نمیتونست ببینتش چقدر اینجا بزرگ بود
-……آره دیگه خلاصه
+چی؟
-سه ساعت دارم برای خودم حرف میزنم پس کجایی
+ببخشید حواسم نبود
-اینو که متوجه شدم نفهمیدم حواست به چی بود
بعد از گفتن جملش یه نگاه مضحک که مثلا میخواد مچم رو بگیره انداخت
خندیدم +به اینکه ته باغ چیه
با همون نگاه و لحن بامزش گفت
-این فکر داره خب بیا بریم نشونت بدم
یه کلبه نظرم رو جلب کرد
+اینجا چیه نیما
با خنده و مسخره بازی گفت
-خونه جنا شبا جنده هاشون میان کص میدن
از کی اینقدر راحت شده بود با من
یه مشت به بازوش شدم که مثلا دردش گرفت
+خیلی بی ادبی
-شما ادب یادم بده
بعد از گفتن جملش سمتم اومد که عقب رفتم اینقدر این عقب رفتن ادامه داشت که به دیوار خوردم دستاشو دوطرفم گذاشت
-جنا شب میان ها الان کلبه واسه ما خالیه
+برو عقب
هلش دادم که حتی یه قدم هم تکون نخورد اومد نزدیک لبام که چشمام رو بستم از ترس صدای داد رادان باعث شد چشمام روکامل باز کنم
-عوضی داشتی چه گوهی میخوردی
باور نمیکردم رادان داشت برادر خودش رو بخاطر من میزد
-اینقدر کصکش شدی که به نیکا دست درازی میکنی
با هر دادش که حس میکردم حنجرش رو زخم میکنه مشتو لگد هایی به نیما میزد
جلو رفتم دست رادان رو گرفتم
+رادان خواهش میکنم صبر کن….ولش کننن
برگشت که نگاه درسیدمو دید دستم رو محکم گرفت
-وسایلت روجمع میکنی گم میشی از این خونه میری
بعد از گفتن این حرفش به سمت خونه حرکت کرد که با کشیده شدن دست مجبور شدم دنبالش برم