مهمونی آخر 8
از خواب بیدار شدم اطرافم رو نگاه کردم یادم نمیومد کجام که اتفاق های دیشب از جلو چشمام گذشت
اینقدر عصبی بودم که فقط میخواستم رادان رو خفه کنم در اتاق رو باز کردم رفتم پایین که یه دختره رو توی آشپزخونه دیدم با تعجب نگاش کردم که منو دید
-سلام خانم من نازیم آقا برای کارای خونه استخدامم کرده
یه سلام سرد بهش کردمو نشستم که صبحانه بخورم تقریبا سیر شده بودم که صدای داد رادان که خیلی رو مخم بود رو شنیدم
-گمشین به هیچ دردی نمیخورین یه کار خواستم ازتون
اومد نشست کنارم
-چطوری خوشگل خانوم
+خوب
-چیزی شده
+نه
بلند شدم که برم بالا دستمو گرفت
-پرسیدم چه مرگته
یطوری داد زدم که حس کردم حنجرم زخم شد
+دست به من نزن
دستمو ول کرد که دوییدم سمت اتاقم
نشستم روی تخت که بالکن اتاق نظرم رو جلب کرد اما اتاق من بالکن نداشت ای آنای احمق اتاق رو اشتباه اومدی
بلند شدم که یه دوری توی اتاق بزنم با دیدن کلی عکس از آناتومی بدن فهمیدم که اتاق نیماست چون رشته نیما پزشکیه
بیشتر نظرم جلب شد که توی اتاق بچرخم سمت بالکن رفتم که با دیدن ارتفاعش فکر فرار به سرم زد ولی اگه میخواستم بپرم ضربه میدیدم باید یه برنامه خوب میریختم اما باید تا شب صبر میکردم ولی واسه رادان بهم شک نکنه باید به اتاق خودم میرفتم درو باز کردم آروم سمت اتاقم رفتم
-اتاق نیما چیکار میکردی +اشتباه رفتم سریع رفتم توی اتاقم درو بستم