مهمونی آخر 1

نیکی نیکی نیکی · 22 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

هیچ وقت این مهمونی های مسخره و باشوکه بابارو درک نمیکردم روبه روی آینه ایستاده بودم لباس زرشکی با تور مشکیم بدجور روی پوست سفیدم نشسته بود مخصوصا با اون آرایش زیبا

سریع یه عکس از خودم گرفتم و برای شایان فرستادم یک دقیقه نشده بود که گوشیم شروع کرد به لرزیدن با دیدن اسم شایان لبخندی زدم

+سلام آقا پسرر

خندیدم که صدای عصبیش مثل همیشه تو گوشی پیچید

-سلامو زهر مارر واسه کی خوشگل کردی هان اون نیمای حرومیی من یه شب میام میرینم به این مهمونی های بابات

+باشه قشنگم اینقدر حرص نخور چخبر خوبی؟

-مگه تو میزاری من خوب باشم هان؟

+شایان من باید برم پری داره صدام میزنه

-هرزه بازی در بیاری سرتو میبرم

از صدای بوق ممتدش فهمیدم قطع کرده از اتاق بیرون اومدم

-به بهه خانوم جان چه خوشگل شدی

لبخندی زدم

+ممنونم پری خانم چشات قشنگ میبینه

-خانوم جان باباتون گفت صداتون کنم برید پایین همه منتظرن

+باشه ممنون که خبر دادی

از پله ها پایین رفتم از اینکه همه به من زل میزدن بدم میومد کنار بابا وایستادم

-چه ناز شدی قربونت برم

+مرسی باباجون

بغلش کردم بعد از چند ثانیه صدای رو مخه نیما  از هم جدامون کرد

-آقای مجد واقعا از دعوتتون ممنون داداش سلام رسوند و خیلی عذرخواهی کرد که مریض شده و نتونست بیاد خدمتتون

خندم گرفته بود از لحن با شخصیتش کاش به جای رادان بدبخت تو‌مریض میشدی خخ

+نیما جان لطف کردی که تشریف اوردی برای داداشتم خیلی ناراحتم…

خیلی به حرفاشون دقت نکردم بیشتر داشتم به پیست رقص دقت میکردم چه خوب بود که شایان هم‌میومد و میرقصیدیم ولی قطعا بابا میکشتش

صدای نیما منو به خودم اورد

-از دیدنت خیلی خوشحالم نیکاجان

دستم رو گرفت و بوسید یه لبخند مجبوری زدم تا بره

گوشه ای ایستاده بودم و خیره به مهمون ها که میرقصیدن بودم

-مثل اینکه خیلی به رقص علاقه داری

نگاهمو از جمعیت به نیما دادم

+نه اتفاقا خیلی بلد نیستم

بلخند شیطونی زد 

یادت میدم خوشگل خانوم دستم گرفت و به سمت پیست رقص کشیده شدم

دستامو دور گردنش حلقه کرد

-همراه من پاهاتو جابه‌جا کن

همینطور که میرقصیدیم چرخوندم و وقتی که افتادم روی دستش یه بوس کوچیک از لبام کرد

با چشمای گشاد شده نگاهش کردم میخواستم جیغ بزنم که دهنمو گرفت

-هیییسس

هلش دادم عقب و به سمت اتاقم دوییدم و درو قفل کردم