مهمونی آخر 5
کل پاساژ رو با نیما گشته بودم پاهام درد گرفته بود ولی هنوز چیزی چشمم رو نگرفته بود
-واییی نیکا دیگه نمیتونممم شوهر که نمیخوای انتخاب کنی یه لباسه دیگه
+ههه بی نمک
-جدی میگم خب یچی انتخاب کن دیگه
+اینو نیگاااااا قشنگه نه؟
با ذوق برگشت به سمتی که نشون میدادم یه مانتو سفید که نه خیلی بلند بود نه خیلی کوتاه
-خیلییی نازههههه بیا بریم رو تنت ببینیم
نیما همون لباس سایزم رو گرفت از فروشنده
-وایییی باورم نمیشه چقدر قشنگ شدی چه دختر خوش سلیقه ای
بهش خندیدم که از خندم اونم خندید
+همین قشنگه میخوامش
توی راه برگشت دائم آهنگ شاد گذاشت نیما که منم باهاش قر میدادم خلاصه کلی خوش گذشت اما یه غم بزرگ داشتم اونم ندیدن بابا بود آروم به سمت نیما برگشتمو صداش زدم
+نیما
-جانم
+چرا منو دزدیدین
-نیکا میخوای رادان منو بکشه؟
+قول میدم بهش چیزی نگم قول قولیی
-از دست تو…خب ببین بابای تو و بابای ما شریک بودن برای وارد کردن یسری مواد که پدر شایان هم به پدرت درخواست شراکت داد
+چه موادی
-اونش به تو ربط نداره چیزایی که باید بدونی رو میگم
شایان برای اجبار کردن بابات باتو توی رابطه اومده که بچه دارت کنه تا بابات مجبور شه شریک پدر اون بشه
+مگه بابای من چیکارست همه میخوان شریکش باشن
-ببین پدرت کلی آشنا داره خارج از کشور که اون مواد رو میارن تا الان فروشش دست منو رادان بود چون پدر ما مرده ما جاشو گرفتیم
+آخی متاسفم
-ممنون ولی الان که اون این فیلما رو داره زندگی ما روی هواست حتی پدرت چون اون ازش کل درآمد رو میخواد و یطورایی بابات برشکسته میشه
+هنوز نمیدونم چرا دزدیدینم
-رادان میخواد از راه اون شایان حرومی جلو بره ولی چون عاشقته نمیتونه
یعنی رادان میخواست با من رابطه برقرار کنه ولی نمیتونه چون عاشقمههههه!!!یعنی واقعا عاشقمه
دیگه تا خونه حرفی نزدم که رسیدیم