مهمونی آخر 4

نیکی نیکی نیکی · 1404/4/10 18:26 · خواندن 1 دقیقه

صدای در باعث شد توی خودم جمع شم

-زبون آدم نمیفهمی؟

+رادان من…

-تو چی هان؟ نیکا اصلا هیچ میفهمی چیکار کردی؟

+خب چرا بهم نمیگین چرا جای حرف زدن فقط مثل وحشیا حمله میکنی

-خفشو

چشای اشکیمو ازش گرفتم رادان اولین کسی بود که دوسش داشتم ولی هیچ وقت به من‌اهمیت نمیداد باهام مثل خواهش رفتار میکرد چشمامو بستم

+رادان من….من خیلی دوست دارم از بچگی دوست داشتم ولی توو…

چشمام رو باز کردم رادان توی اتاق نبود حالا که‌من جرعت کردم اعتراف کنم اون رفته بود کلافه خودمو روی تختش ول کردم که کم کم چشمام گرم شد

*********

-نیکا…نیکا بلندشو دختر

+چیه نیما

-بلند شو رادان رو راضی کردم بریم خرید

+حوصله ندارم

لبولوچش آویزون شد

-آخه نیکا من به سختی راضیش کردم

+پوفف باشه ولی لباس ندارم

درکمد رو باز کرد یه عالمه لباس دیدم

چشمام از خوشحالی برق زد

-نیمااااااا ایناا مال منن

+بله خوشگل خانوم حالا بلند شو

*********

-چطور شدم

+ماه شدی

-عهه بیشعور

یه خنده حرصی کردم

+حرص میخوری قشنگ تر‌ میشیا

در اتاق باز شد که رادان اومد داخل یه اخم رو صورتش بود که باعث شد اخم منم شدت بگیره

-نیما هنوز اینجایین که

+الان میریم دیگه نیکا زود باش بیا بریم

-با این آرایش هیچ جا حق نداری بری

اخم کردم و آروم گفتم

به تو ربطی نداره

-چیزی گفتی؟

نه

-زود باش پاک کن آرایشتو بعد هر قبری خواستین برین

به سمت دستشویی رفتم و درو محکم بستم 

-الان قشنگ شدی 

قشنگ؟

-آره اونطوری خیلی دیگه خوشگل بودی دلم نمیخواست کسی ببینتت

از حرفش دهنم باز مونده بود الان واقعا برای من غیرتی شده بود