مهمونی آخر 16

نیکی نیکی نیکی · 4 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

بعد از صحبت کردن با نیما استرس گرفتم ولی یه هیجان دوست داشتنی هم داشتم اما فکر بابا ولم نمیکرد همش نگرانش بودم

ساکی که نیما توی کمدم گذاشته بود رو برداشتم وسایل نیازم رو توش چیندم و زیر تختم قایمش کردم که رادان نبینه

برای اینکه عادی بنظر برسم از اتاقم بیرون رفتمو نازی رو توی اتاق نیما دیدم که در رو میبرست

مغزم خاموش شد و فقط سمتش رفتم و درو با ضرب باز کردم که نازی رو در حال تمیز کردن عسلی کنار تخت دیدم

+اینجا چیکار میکنی؟

ترسیده سمتم برگشت

-آ…آقا دیشب گفت امروز بالا رو تمیز کنم

بدون حرف در اتاق رو بستم بیرون اومدم که نیما رو پشت سرم دیدم

-حسود خانوم چطوره

+چرا حسود

با یه خنده بامزه نگام کرد

-هیچی همینجوری چون تا الان من داشتم نازی رو میخوردم

یه مشت به بازوش زدم که دستشو دورم پیچید و بلندم کرد

+نیما بزارم زمین میوفتم

-نمیوفتی حسود خانوممم

+عه من حسود نیستمم‌

از پله ها پایین میرفت که سرمو چسبوندم به سینش و چشمام رو بستم

-چشاتو باز نکنی باشه؟باز کنی میندازمت

+باشه باشه باز نمیکنم

سفت بهش چسبیدم که باد سردی بهم خورد که فهمیدم از در خونه اومده بیرون

-باز کن خوشگل خانوم

چشمامو باز کردم که همون کلبه ته باغ رو دیدم درش رو باز کردم رفتم داخل

با کلی گلبرگ و ریسه خوشگلش کرده بود چشمای ذوق زدمو بهش دوختم که پریدم بغلش

لبامو به لباش چسبوندم که شوکه شد لب پایینش رو‌ مک زدم که همراهیم کرد

در کلبه باز شد که تا خودم رو از نیما جدا کنم رادان رو دیدم که چشماش از شدت عصبانیت قرمز شده بود ترسیده سمتش رفتم که آرومش کنم